کوشش بیهوده...
یا رفیق!
یا خودم دارم کلنجار میرم که بنویسم... راستتر بگم، تلخ ننویسم!
به دخترک کبریت فروش فکر می کنم... چه اونی که تو قصه ها بود، چه اینایی که هر روز تو کوچه و خیابون جلوتو می گیرن و شاید به جای کبریت دستشون گل باشه، با فال با هر چیز دیگه...
به سیلی فکر می کنم... شاید تلخ تر از اولی... حتی اگر گاهی باید بخوری تا هوش و حواست برگرده سر جاش...
و اون آیکونه... کاش یه شکلک دیگه بود! کاش شکلک دوست داشتنیم بود:
ولی این لبخنده... از اولش اذیتم می کرد... از همون اولین بار که دیدمش...
اون لبخند مسخرهش هیچ وقت برام قابل درک نبود... و تلخترین شکلک همیشه برام همین بوده... شاید یه جورایی برام مصداق خندهی تلخ... هر چی هست، اونقدر تلخه که مواقع تلخیام بشینه تو نوشته هام... همینه که به جای تمام لبخندام دو نقطه دی میذارم...
لبخند تلخ...
فقط نمیدونم چرا بقیه مزهی تلخش رو حس نمیکنن؟!...
هنوزم اذیتم میکنه...
بعدنوشت:
اصلاح میشود، انگار خیلیای دیگه هم مزهی تلخشو حس میکنن!
کلمات کلیدی :